Travel, Create, Inspire.

The historical castle of Ushba, a guide that becomes suspicious!

شاید همه وان رو به مرکز خرید بشناسین. و البته که خودمون هم قبل از اومدن همین فکر رو می‌کردیم و دلیل این‌که بار قبلی براش وقتی نذاشتیم و فقط ازش رد شدیم همین بود. ولی این بار وان یکی ازمقصدهای اصلی‌مونه که قراره خوب بشناسیمش و حتی به بقیه‌ی مسافرهایی که قصد سفر بهش رو دارن معرفی کنیم. پس میریم سراغ بقیه‌ی جاذبه‌های شهر. بخش تاریخی وان که خرابه‌های شهر سه‌هزار ساله توشپا پایتخت تمدن اورارتو در قرن 9 تا 7 قبل از میلاد است. بقایای شهر، قلعه‌ی سنگی، مناره‌ی باقی‌مونده از مسجد سرخ و مسجد عباس آقا و برج ساردور با کتیبه‌هایی از خشایارشاه در دوران آغازین پادشاهی باستانی اورارتو چیزهایی هست که تو بخش تاریخی وان می‌بینیم. بقایای قلعه که هدف نظامی و دفاعی داشته مشرف به شهر قدیمی در ارتفاعات شرق دریاچه‌ی وان هست.

امروز یک‌شنبه است و روز تعطیل. پارکِ جنبِ قلعه داره کم‌کم پر می‌شه از خونواده‌هایی که برای پیک‌نیک اومدن، هنوز نرسیده بچه‌ها شروع می‌کنن به دویدن و بازی و صدای خنده‌هاشون فضا رو کاملا عوض می‌کنه. بقیه‌ی خونواده‌ هم وسایل غذا و استراحت رو از ماشین میارن و یه گوشه رو برای چند ساعت استقرار انتخاب می‌کنن. اولین کاری که هر خونواده‌ای انجام می‌ده آماده کردن بساط چای هست. سماورهای هیزمی مخصوصی که این‌جا اولین بار می‌بینیم ولی انگار جزو جدانشدنی پیک‌نیک‌های خونواده‌های ترکی هست. به‌دلیل قیمت زیاد گاز در ترکیه راه‌حل‌های جایگزینش طرفدارهای زیادی داره. سماورهای هیزمی، اجاق‌ها و بخاری‌های هیزمی نه فقط در روستاها که تو برخی از شهرها هم دیده می‌شه. ما از دیشب تو پارکینگ این پارک هستیم که برای اقامت با کمپر در شهر وان از گزینه‌های خوبه. از صبح تو آبی موندیم و مشغول کارهای شخصی بودیم ولی انرژی خونواده‌هایی که برای پیک‌نیک اومدن و شور و شوقی که تو پارک راه افتاده این‌قدر زیاده که ما هم بقیه‌ی کارها رو به حیاطمون منتقل می‌کنیم. ولی خب حتی یه پاراگراف از کتابی که دستم بود رو هم نمی‌تونم تموم کنم و محو تماشای آدما میشم. تو این لحظه هم از کتابی که دارم می‌خونم جذاب‌تره و هم حیفه فرصت این دیدن و یاد گرفتن ازشون رو از دست بدم، کتابم باهام می‌مونه ولی این فرصت تموم می‌شه. پس کتاب رو جمع می‌کنم و مشغول آشپزی می‌شیم تا هم‌زمان حواسمون به اطراف هم باشه.

مشغول ناهار خوردنیم که یه نفر با یه بشقاب غذا میاد سمتمون و به ناهارش مهمونمون می‌کنه. شاید این رفتار برای یه مسافر اروپایی عجیب باشه ولی برای ما حس آشنای مهمون‌نوازی مردم خاورمیانه رو داره، چیزی که هرچند همیشه می‌دونستیم و توی سال‌های سفر زیاد باهاش روبه‌رو شدیم ولی این یه سال که دائم در سفریم دیگه شده بخشی از تجربه‌ی همیشگی‌مون. ولی از اون تجربه‌ها که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شه و مزه‌ی اولین‌ بار رو داره. تشکر می‌کنیم و قبولش می‌کنیم. بعد از تموم شدن غذا طبق آموزه‌هامون از کودکی باید ظرف همسایه رو از یه خوردنی دیگه پر کنیم و براشون ببریم. بچه که بودم فکر می‌کردم این پر کردن ظرف میفته تو یه دور بی‌پایانِ پاس‌کاری ظرف با خوراکی‌های خوشمزه. تو همسایگی با یکی دو تا همسایه‌ی صمیمی‌تر و با فاصله‌های زمانی، تقریبا این پاس‌کاری و مبادله‌ی کالا به کالا سال‌ها ادامه داشت تا وقتی یکی‌مون اسباب‌کشی می‌کرد و می‌رفت دنبال ساختن رابطه‌های جدید با همسایه‌های جدید. حالا ازین فرهنگ بده‌بستون تو سفر که شکل متفاوتی داره خیلی حرف‌ها دارم بزنم که وسط پارک وان وقت مناسبی براش نیست.

ظرف غذا رو پر کردیم از سیب‌های باغ پدرِ حسن که از سلماس همراهمون شدن و با ابراز تشکرات بیشتر از مهربونی‌شون برگردوندیم. این‌جا دیگه نقطه‌ایه که چند تا سوال هم پیش میاد و احمد توضیح میده از ایران اومدیم و با کمپرمون سفر می‌کنیم. دعوت می‌شیم به نوشیدن چای و با ظرف تنقلات میریم و نیم‌ ساعتی رو به کمک کمی کردی و ترکی که بلدیم و همراهی همیشگی گوگل ترنسلیت کنار همسایه‌هامون می‌شینیم و صحبت می‌کنیم. البته که بخش زیادی هم به لبخند و نگاه‌های معنی‌دار می‌گذره.


هنوز یادم نرفته که برای چی اومدیم این‌جا و قراره چی تعریف کنم ولی خب معاشرت با آدم‌ها برای احمد و من اولویت اصلی سفره، بیشتر از دیدن شهرها و تاریخ و طبیعت و هر جاذبه‌ای. دیگه بریم برای دیدن قلعه. یادتون باشه اگه بخواین کلش رو ببینین چند ساعت پیاده‌روی تو شیب دارین، پس لباس مناسب و کفش مناسب انتخاب کنین و اگه آب و خوردنی هم همراهتون باشه که دیگه حرف نداره. اول میریم سمت پشت قلعه و خرابه‌های شهر و مسجد. این‌جا محلیه که عظمت قلعه و دست‌نیافتنی بودنش بیشتر از جاهای دیگه به‌ چشم میاد. دیوارهای سنگی قلعه که روی دیواره‌های کوه جا خوش کرده و هر قدر بررسی می‌کنیم راهی برای بالا رفتن و رسیدن به قلعه پیدا نمی‌شه. دو سه تا مسیر سخت هم هست ولی با تخریب بخش‌هایی از قلعه در نقطه‌ای از مسیر قطع شده.


برمی‌گردیم و مسیر کوه رو از یه نقطه‌ی دیگه پیش می‌گیریم و بالا می‌ریم، می‌رسیم به دیوارهای دور قلعه و مسیر گذر نگهبانا و محل‌های نگهبانی‌شون. از این‌جا هم شهر قدیمی توشپا و هم شهر جدید وان زیر پامونه. ساختمون موزه‌ی وان هم از اینجا دیده می‌شه که باید یه روز دیگه بهش برسیم. مسیر کنار دیوار رو ادامه می‌دیم تا برسیم به قلعه. حدود چهل دقیقه‌ای با زمان‌هایی که برای استراحت و تماشا گذشت میریم تا برسیم به انتهای دیوار ولی حدس بزنین چی شد. دیوار از بخش اصلی قلعه فاصله داره و راهی به قلعه نداره و بین جایی که هستیم تا قلعه یه دره‌ی عمیق فاصله انداخته. برای استراحت می‌شینیم و به راه‌هایی که بدون برگشتن و دور زدنِ کل دیوار برای رسیدن به قلعه هست فکر می‌کنیم، از راه‌های منطقی فرود و صعود با تجهیزاتی مثل طناب و هارنس و مابقی لوازم شروع می‌شه و به داشتن سوپرپاورهای پرش بلند و مردعنکبوتی بودن می‌رسیم. در این حین مردی رو می‌بینیم که از پایین دیوار به سمت قلعه حرکت می‌کنه، یه کیسه روی شونه‌ش داره و از یه مسیر باریک مال‌رو که مسیر اصلی دسترسی به قلعه نیست و از پشت قلعه شروع می‌شه به سمت قلعه می‌ره. این جزئیات مهمه چون این آقا بعدا دوباره برمی‌گرده به قصه‌مون. توجه‌مون بهش جلب می‌شه چون دنبال مسیر دسترسی قلعه هستیم و دیگه نه توان داریم و نه وقتِ آزمون و خطا برای پیدا کردن مسیر. ولی اتفاقی که باعث می‌شه این غریبه برامون خاص‌تر بشه و درباره‌ش حرف بزنیم اینه که وسط این مسیر مال‌روی باریک یه سنگ نسبتا بزرگ هست که خب در شرایط معمول برای آدمایی که ازین مسیر رد می‎شن مشکلی ایجاد نمی‌کنه ولی این آقا کیسه‌ی همراهش رو زمین می‌گذاره و سنگ رو از وسط مسیر برمی‌داره.


راه می‌افتیم و از راهی که با دنبال کردن این آقا پیدا کردیم و نیازی به دور زدن کل مسیر نیست به سمت قلعه حرکت می‌کنیم. مسیر فرعی ای از دامنه‌ی کوهی که قلعه بالاش ساخته شده هست ولی چون آقای راهنما رو جلوتر تو مسیر می‌بینیم و طبق داستان‌سرایی‌هامون تصمیم گرفتیم که راه‌بلده و زیاد به قلعه میاد با خیال راحت پشت سرش حرکت می‌کنیم. بعد از مدتی راه رفتن می‌رسیم به مسیر اصلی داخل قلعه که سنگ فرش شده و از بین دروازه‌ها و ستون‌های عظیم قلعه مسیر رو ادامه می‌دیم. سرعت ما به‌خاطر عکس و فیلم گرفتن از قلعه کم می‌شه و از آقای راهنما عقب می‌افتیم. چند دقیقه‌ای رو به دیدن و راه رفتن در قلعه می‌گذرونیم تا به قسمت بالای کوه می‌رسیم و بله دوباره آقای راهنما این‌جا هم هست و این بار چشم تو چشم می‌شیم و به رسم ادب مرحبا می‌گیم و می‌گذریم.


با همین سلام کردن، آقای راهنما هر بار که جای جدیدی می‌ره دنبال‌مون می‌گرده و با اشاره‌ی دست مسیری که رفته رو بهمون نشون می‌ده. این روند ادامه داره تا زمان برگشت، تا بالاترین نقطه‌ی کوه و قلعه رسیدیم و دم غروبه و وقت برگشت. از مسیری که اومدیم شروع به برگشت می‌کنیم تا یه جایی تو مسیر اصلی آقای راهنما رو می‌بینیم که منتظرمونه و بهمون اشاره می‌کنه دنبالش حرکت کنیم؛ بدون کلمه‌ای حرف؛ و از مسیر اصلی خارج می‌شه. با سناریوی اولمون که راه‌بلده و خیلی قلعه رو می‌شناسه، حدس می‌زنیم راه میان‌بری بلده و دنبالش راه می‌افتیم با فاصله‌ی 10-15 متر. آره، از روی ادب سلام کردیم و حالا گیر افتادیم. همین‌طور که از مسیر اصلی و منطقا از بقیه‌ی آدم‌ها فاصله می‌گیریم شروع می‌کنیم به داستان‌سرایی درباره‌ی آقای راهنما و دلایلی که داره ما رو از مسیر اصلی و آدما دور می‌کنه و چه نقشه‌ای تو سرشه و با احتمالات عجیب و دور از ذهن می‌خندیم. آقای راهنما هم هر چند قدم پشت سرش رو چک می‌کنه تا مطمئن بشه قربانی‌هاش تصمیم به برگشت نگرفتن.

مسیر دیگه از بی‌راهه تبدیل شده به پایین رفتن دست به سنگ و ما فکر می‌کنیم کاش راه رو بلد باشه و مجبور نباشیم دوباره کل مسیر رو برگردیم. تو این فکرا می‌رسیم به یه منطقه‌ی مسطح در میانه‌ی کوه که دو ساعت پیش از پشت قلعه دیده بودیم، آقای راهنما کیسه‌ رو گذاشته روی یه سنگ و خودش داره دنبال مسیر می‌گرده. تو فکر این هستیم که از همین‌جا برگردیم یا بازم بهش اعتماد کنیم ولی در دیواره‌ی سنگی کوه دو تا در می‌بینیم. آقای راهنما دنبال پیدا کردن ادامه‌ی مسیره و ما فکر میکنیم حالا که تا این‌جا اومدیم یه نگاهی به داخل بندازیم. وارد یه اتاق بزرگ می‌شیم که داخل سنگ کنده شده با ارتفاع خیلی زیاد، و این تنها اتاق نیست. به دو تا اتاق دیگه راه داره. یه اتاق دیگه هم کنارش هست که خیلی تاریکه و داخلش نمی‌ریم ولی قطعا اگه بیشتر بگردیم بیشتر ازین چند تا اتاقه و شاید تا اعماق کوه ادامه داشته باشه. ولی هیچ نوری به‌داخل نمی‌رسه به‌جز از در کوچیک ورودی اتاق اول، بیرون هم هوا در حال تاریک شدنه و مردی که کمتر از دو ساعته دیدیمش و فقط یه کلمه بینمون ردوبدل شده بود داره دنبال یه راهی که می‌گرده که نمی‌دونیم برای خروجمونه یا گیر انداختنمون وسط خرابه‌های به‌جامونده از حدود سی قرن پیش. دیگه بیشتر ازین نمی‌تونیم وقتی برای کشف اتاق‌های مخفی قلعه بذاریم ولی حتی تصور این‌که این اتاق‌ها چه تاریخی رو به خودش دیده هم جذابه.

 


تصمیم داریم قبل از برگشت از مسیری که اومدیم خودمون هم دنبال یه راه برای ادامه بگردیم. می‌رسیم به جایی که چند ساعت پیش از پایین دیدیم مسیر تو این نقطه قطع می‌شه. یه فاصله‌ی تقریبا دو متری رو باید از یه دیواره عمودی که جای دست و پای خوبی نداره و سنگ‌ها هم از فرسایش زیاد صیقلی شده پایین ‌بریم و ادامه‌ی مسیر تا پایین کوه همواره؛ ولی پایین این دیواره دو متری پرتگاهه. در حال بررسی این‌که می‌شه ازین قسمت رد بشیم یا نه آقای راهنما میاد و به ترکی که بلد نیستیم و با ایما و اشاره اصرار می‌کنه از این مسیر نریم. چون خودش ما رو تا این‌جا رسونده احساس مسئولیت می‌کنه که سالم برگردیم و خطری تهدیدمون نکنه. با این‌که به‌نظر احمد می‌تونیم از این دو متر رد بشیم ولی من نگران سر خوردنم، اگه کفش‌های سنگمون همراهمون بود وضعیت فرق داشت ولی کفش‌هایی که پامونه اصطکاک کمی داره و با یه اشتباه تا پایین سر می‌خوریم. ترس من و اصرارهای آقای راهنما باعث می‌شه از ادامه دادن همین مسیر کوتاه بیایم و با آقای راهنما برگردیم. دوباره جلومون به راه می‌افته و هر چند قدم چک می‌کنه که پشت سرش باشیم. و خب باز هم مجبور شدیم کل مسیر رو برگردیم.

در عوض وقتی می‌رسیم به مسیر اصلی، آخرین لحظه‌ی غروب خورشید روی دریاچه‌ی وان رو می‌بینیم. فوق‌العاده است. نیم ساعت پیش که پایین اومدن خورشید روی دریاچه رو از مسیر انتهای قلعه و بعدش از بالای قله دیده بودیم با خودم فکر می‌کردم اگه ساکن وان بودم این‌جا می‌شد پاتوقم برای دیدن غروب و همه‌ی دوستا و مهمونامون رو می‌آوردم تا ازین‌جا غروب رو تماشا کنیم. پس اگه بعد خوندن این خط‌ها یه روزی از قلعه‌ی وان غروب رو دیدین جای من رو هم خالی کنین چون آرزو می‌کنم کنارتون بودم.

Share the Post:

Related Posts

We are Ahmad and Zeynab,
Travelers and Videographers!

We are experts in producing engaging travel videos that seek to motivate and enlighten!
Curious about our adventures? Simply complete the form.